گفتی در این شب تاریکتا آمدن تودر پنجره چراغ بیاویزممن آوازم رادر جان پنجره می افروزمبی ترس از بادو نگاه بدآواز منخاموش نخو اهد شدآواز من شکننده تر از آن استکه باز بشکند. شعر کوتاه...
دلم جز عشق معبودی نداردکه هستی غیر از این سودی ندارد محبت گر نباشد ملک هستینمودی دارد و بودی ندارد ز بینایی چه دیده ست آنکه در چشمنگاه حسرت آلودی ندارد ز صحرای عدم تا شهر هستیجهان جز عشق مقصودی ندارد شعر کوتاه...
که «خواجو» در سرِ من گـُر گرفته، پل نمی خواهدکه این دیوانگی ها در سرم الکل نمی خواهد میان «گاوخونی» غرق می شد چشم های منتو قصابی و گاو ِ خونی ام آغُل نمی خواهد جهان را نصف کردیم و جهانی نصفمان می کردک شعر کوتاه...